چو در گره فکني آن کمند پر چين را

شاعر : خواجوي کرماني

چوتاب طره به هم بر زني همه چين راچو در گره فکني آن کمند پر چين را
گشوده‌ام در مقصوره‌ي جهان‌بين رابانتظار خيال تو هر شبي تا روز
مگس چگونه تواند گرفت شاهين راکجا تو صيد من خسته دل شوي هيهات
چه حاجتست به گل بزم ويس و رامين راچو روي دوست بود گو بهار و لاله مروي
ببوي يوسف گمگشته ابن يامين راغنيمتي شمريد اي برادران عزيز
چراغ مجلس ناهيد و شمع پروين رابه شعله‌ئي دم آتشفشان بر افروزم
چه غم شقايق سيراب و برگ نسرين رااگر ز غصه بميرند بلبلان چمن
چه التفات بود حضرت سلاطين رابحال زار جگر خستگان بازاري
ز خيل خانه براند گداي مسکين راروا مدار که سلطان نديده هيچ گناه
گهي که بنگرم آن ساعد نگارين رامرا بتيغ چه حاجت که جان برافشانم
بپاي دوست در افکند جان شيرين راچرا ملامت خواجو کني که چون فرهاد